به نظر میرسد چند سالی است که بخشی از جناح چپ در فرانسه، به ویژه حزب «فرانسه تسلیمناپذیر» (LFI)، از مبانی تاریخی خود، یعنی نقد رادیکال سرمایهداری و دفاع از طبقه کارگر، فاصله گرفته است.
همزمان با آن که موضوعات هویتی – قومی، دینی، فرهنگی یا جنسیتی – در عرصه عمومی غالب شده و رابطه سرمایه و کار به حاشیه رانده شده است. زبان استثمار جای خود را به زبان تنوع داده؛ تصویر کارگر با نماد قربانی جایگزین شده؛ و همبستگی طبقاتی زیر نقشه پراکندهای از ستمهای گوناگون محو شده است.
این تغییر مسیر بیطرفانه نیست. این نهفقط یک اشتباه راهبردی، بلکه عقبنشینی از آرمانهای اساسی چپ است. جناح چپ با تأکید بر هویتها به جای روابط بنیادین اجتماعی، بهطور متناقضی طبقات مردمی را از نظر سیاسی خلعسلاح کرده و آنها را دچار تفرقه ساخته است. این جناح خشم مردمی را به سمت درگیریهای فرعی سوق داده است؛ درگیریهایی که معمولاً توسط رسانهها و نخبگان برجسته میشوند، در حالی که نابرابریهای واقعی، آنهایی که ساختار جامعه را شکل میدهند، همچنان در حال افزایشاند.
سرمایهداری کور نیست؛ بهخوبی میداند چگونه گفتمانهای عام و بهرسمیتشناختن هویتها را، تا زمانی که این گفتمانها اساس آن را به چالش نکشند، جذب کند. سرمایهداری میتواند دیوارهای خود را به رنگهای تمامی اقلیتها درآورد، به شرط آنکه به صندوق پولش دست نزنید. میتواند منشورهای تنوع را در شرکتهایی ترویج دهد که در آنها زنان، مهاجران و جوانان را استثمار، نامرئی یا بیثبات کند. این همان چیزی است که پاتریک تور آن را ایدئولوژی «پیشرو»ی غالب نامیده است؛ مجموعهای پیچیده از اعتراضات داخلی که سرمایهداری آنها را تحمل یا حتی تحریک میکند، زیرا این اعتراضات بخشی، محدود، و بهشدت مستعد ایجاد سردرگمی و تفرقه در همبستگیها و مبارزاتاند. نانسی فریزر، فیلسوف آمریکایی نیز آن را «ترقیخواهی نئولیبرال» نامیده است؛ روکشی از شمولیت که نابرابریهای بنیادین را پنهان میکند.
البته این سخنان به معنای آن نیست که باید مبارزات علیه نژادپرستی، جنسیتزدگی، همجنسگراهراسی، اسلامهراسی یا هرگونه تبعیض دیگر را نادیده گرفت یا تحقیر کرد. این مبارزات بهحق و ضروریاند، اما به یک شرط مهم: از مبارزه اجتماعی جدا نشوند و به مبارزاتی مجزا و جدا از واقعیت تبدیل نگردند؛ چون در این حالت، بهراحتی توسط همان کسانی مصادره میشوند که استثمار را تداوم میبخشند. تمام اشکال ستمی که چپ باید با آن مبارزه کند، ریشه در نظام اقتصادی و اجتماعی دارند که برای بقای خود نیازمند طرد، تفرقه و ایجاد سلسلهمراتب است.
اما طبقه حاکم استراتژی پیچیدهتری را نیز توسعه داده است: استفاده ابزاری و بدبینانه از مطالبات «درهم تنیده (چند وجهی)» (intersectionnelles). این مطالبات، که از هدف اولیه خود منحرف شدهاند، اغلب به شکلی اغراقآمیز و حتی مضحک در آمدهاند که باعث عمیقتر شدن شکافهای اجتماعی میشوند. این ابزارسازی شامل برجستهکردن تفاوتهای هویتی است تا طبقات مردمی را منزوی کرده و آنها را متهم کنند فاقد مدارا یا حساسیت نسبت به مبارزات «مدرن» هستند. این امر باعث خرد شدن مبارزات اجتماعی، سیاستزدایی از خواستهها و نمایش طبقات مردمی بهعنوان عقبمانده و حتی ارتجاعی میشود. با گسترش این کلیشهها و دامن زدن به مناقشات فرعی، این دستکاری مانع از همبستگی واقعی میان کسانی میشود که در شرایط مشترک استثمار قرار دارند.
برای رسیدن به این هدف، طبقه حاکم که ابزارهای نوین اطلاعرسانی (شبکههای خبری، شبکههای اجتماعی، مطبوعات و رسانهها) را در اختیار دارد، نمایندگان افراطی و کاریکاتورگونه جناح چپ را انتخاب و آنها را برجسته کرده تا بهعنوان نماینده کل جناح چپ جلوه دهند. هرچند ژان لوک ملانشون از خود دفاع کرده و گفته طبقه کارگر را به راست افراطی واگذار نکرده، اما در عمل سازمان او نتوانسته از وقوع چنین وضعیتی جلوگیری کند و حتی در آن مشارکت داشته است.
چالش یک جناح چپ وفادار به اصولش این نیست که میان «طبقه» و «هویت» یکی را انتخاب کند، یا اولویت را به یکی بر دیگری دهد؛ بلکه چالش این است که آنها را به هم پیوند دهد: مبارزه با نژادپرستی را در مبارزه با استثمار جای دهد؛ برابری جنسیتی را به مبارزه برای برابری دستمزدها، مراقبت و مسکن مرتبط سازد؛ و درک کند که رهایی نمیتواند قطعهقطعه شود، زیرا در این صورت بیاثر خواهد شد.
بازگرداندن نقد جناح چپ به رابطه سرمایه – کار به معنای انکار دیگر مبارزات نیست؛ بلکه به معنای بخشیدن زمینه، انسجام و قدرت به آنهاست. به معنای بازسازی یک جبهه مردمی حقیقی است، جایی که تمام صداهای سرکوبشدگان نه در رقابتِ دردها، بلکه در همبستگی مقاومتها متحد میشوند.
منبع: اومانیته – نویسنده: برتراند مرتز
برگردان برای اخبار روز: گلنار افشار