مبارزات زنان در ایران بر علیه قوانین و مناسبات ضد انسانی جمهوری اسلامی و سنت های عقب مانده در جامعه همزاد این رژیم است. سنندج همواره یکی از کانون های داغ مبارزات زنان و مردان آزادیخواه و برابری طلب با مطالبات رادیکال بوده است.
۸ مارس و بزرگداشت این روز هر چند در اشکال و ابعاد مختلف اما همیشه زنده بوده است. مبارزات علنی و توده ای به مناسبت این روز در دهه ۶۰ در سنندج به وسیله زنان و مردان آزادیخواه و بویژه کارگران کمونیست که مراسم های روز جهانی کارگر را هم برگزار میکردند ممکن میشد. بعد این دوران و در دهه ۸۰ است که یکبار دیگر در سنندج مبارزات متشکل زنان ابعادی علنی و متشکل تر به خود میگیرد. دیبا علیخانی از چهره های شناخته شده و از رهبران این مبارزات است و در اینجا بخش های دیگری از این مبارزات را در میان میگذارد. تجارب این مبارزات، اهداف و مطالبات، روابط و تشکل و روش های مبارزاتی بدون تردید برای امروز هم حیاتی است و دیبا به سوالات من در این زمینه و در متن زیر پاسخ داده است.
سوال: لطفا با معرفی خودت شروع کن.
دیبا علیخانی: بهعنوان یک رواندرمانگر و روانشناس اجتماعی، همواره شناخت فرآیند تعامل انسانها با یکدیگر و جهان پیرامونشان از دغدغههای اساسی زندگیام بوده است. امروز این فرصت را غنیمت میشمارم تا پس از سالها فعالیت در حوزهی مطالعهی رفتارهای فردی و اجتماعی و روانشناسی گروهی، به گذشتهی خود بازگردم و از نگاه یک ناظر، بر تجربهها و فعالیتهایم در زمینهی حقوق زنان و کنشگری اجتماعی تأمل کنم. معرفی خودم برایم کار آسانی نیست. شاید برای توجیه این احساس، بتوانم به گفتهی فروغ فرخزاد اشاره کنم که «هر انسانی در روزی مشخص و در شهری یا روستایی متولد میشود و تاریخی دارد.» در دوران جوانی، وقتی خود را با عناوین و القابی که جامعه برایم تعریف کرده بود، معرفی میکردم، تصور میکردم که این هویت، ثابت و تغییرناپذیر است. اما با گذر زمان دریافتم که افکار، باورها، آرزوها و حتی شناخت ما از خودمان دستخوش تغییرات عمیقی میشود. هرچه زمان میگذرد، آینهها تصویری متفاوت از ما نشان میدهند. نامها، عناوین و القابی که روزی با افتخار از آنها یاد میکردیم، شاید دیگر برایمان معنای گذشته را نداشته باشند. زندگی به ما میآموزد که هویت، چیزی ثابت و محصور در چارچوبی مشخص نیست. هر تجربه، هر انتخاب و هر مواجهه با دنیا بخشی از ما را تغییر میدهد، و شاید همین تغییر، حقیقتِ زندگی باشد. بیش از بیست سال پیش، هنگامی که بهعنوان یکی از بنیانگذاران نخستین نهاد دفاع از حقوق زنان در کردستان با نام «جامعهی زنان» فعالیت میکردم، با چالشهای بسیاری روبهرو بودیم؛ از مقاومتهای اجتماعی گرفته تا محدودیتهای فرهنگی و قانونی. در آن دوران، دغدغهی اصلی ما آگاهیبخشی، توانمندسازی زنان و تلاش برای دستیابی به برابری جنسیتی بود.
سوال: چرا سازماندهی و بزرگداشت ۸ مارس برای شما به عنوان بنیانگذار یک سازمان مهم بود؟ و اولین جرقه ی قدم گذاشتن در این راه کجا شکل گرفت؟
دیبا علیخانی: بهتر است پاسخ را از زمانی آغاز کنم که نخستین جرقهی ورود به این مسیر در ذهنم شکل گرفت؛ از روزی که پدر نازنین ام، نخستین معلم زندگیام، برای اولین بار قلم و آگاهی را به من هدیه داد. او سالها قبل از مدرسه، خواندن و نوشتن را به من یاد داده بود. معلمی که فقدانش تا ابد زخمی عمیق بر قلبم گذاشته است، اما این رنج، همواره با قدردانی از داشتن پدری آگاه در جامعهای مردسالار عجین خواهد بود. او انسانی جسور، باهوش، اگاه و کاریزماتیک بود؛ خودآموختهای که بدون معلم خواندن و نوشتن را فرا گرفته بود و شیفتهی شعر، فلسفه و دانایی بود. با شجاعت و صراحت، مذهب و کهنهپرستی را نقد میکرد؛ کاری که در آن زمان و در آن فضا، جسورانه و رادیکال به شمار میرفت. با چنین پیشینهای، طبیعی بود که در دوران کار، تحصیل و زندگی در تهران، جذب محافل روشنفکری شوم. آشنایی با انسانهای آزاداندیش و چهرههای برجستهای مانند شاملو از آن اتفاقات خوشیمنی بود که مسیر فعالیتهای مبارزاتیام را رقم زد. این تجربیات، هرچند ناکافی، اما برای آن دوران از زندگیام که بسیار جوان بودم، ضروری و ارزشمند بودند.. پس از بازگشت به سنندج و همراهی با چند تن از دوستان همفکر، تصمیم گرفتیم نهادی برای زنان تأسیس کنیم. گرچه در جامعهای سرکوبزده نیروی کافی برای حرکتهای گسترده در اختیار نداشتیم، اما موقعیتهای شغلی و اجتماعی ما باعث شد که بهتدریج اعتماد مردم، جوانان، معلمان و کارگران را جلب کنیم.
در آن زمان، برگزاری گردهماییها را محدود به ۸ مارس نکرده بودیم؛ هر فرصتی که امکان آگاهیبخشی را برای زنان فراهم میکرد، برایمان اهمیت داشت. سالها پیش از آن، این حرکتها را در قالب گردهماییهای کوچکتر، سمینارها و جلسات علنی با موضوعاتی مانند خودآگاهی و مقابله با خشونت خانگی آغاز کرده بودیم.. گرامیداشت روز جهانی زن در ۸ مارس یکی از همین حرکتها بود؛ نه صرفاً رویدادی تقویمی، بلکه فرصتی ارزشمند برای افزایش آگاهی، تقویت همبستگی و پیشبرد تغییرات اجتماعی بود. این روز، علاوه بر طرح مطالبات زنان و شکستن سکوتها، بستری برای ایجاد شبکههای حمایتی، تقویت صدای زنان و گفتوگو دربارهی نابرابریهای جنسیتی فراهم میکرد. بهویژه در آن دوران که مطالبات زنان در سراسر ایران با موانع حقوقی و اجتماعی روبهرو میشد، ۸ مارس بهعنوان یک اقدام جمعی، فرصتی برای تبدیل تجربههای فردی به حرکتهای اجتماعی
بود. اکنون که به گذشته نگاه میکنم، درمییابم که سازماندهی این روز برای من صرفاً یک وظیفه نبود، بلکه بخش جداییناپذیری از هویت اجتماعی ام بوده است؛ هویتی که همچنان در مسیر توانمندسازی زنان و تحقق تغییرات اجتماعی، همراه من است.
سوال: چگونه مراسم های بزرگ و علنی ۸ مارس در سنندج ممکن میشد؟ برای مشخص تر کردن این وضعیت و توان و تصمیمات مهم بهتر است به یکی از مراسم ها بپردازیم که میتواند تجارب مشخص تر را در اختیار خواننده قرار بدهد. لطفا یکی از مراسم ها را با جزئیات شرح دهید.
دیبا علیخانی: در اینجا قصد دارم نگاهی بیندازم به یکی از بزرگترین مراسمهای ۸ مارس در سالن ورزشی ازادی در سال هشتاد و دو شمسی. در آن دوران، نهاد ما از طریق برگزاری کارگاههای آموزشی، سمینارهای مقابله با خشونت علیه زنان و همچنین مراسمهای علنی ۸ مارس در دو سال گذشته، تا حد زیادی شناخته شده بود. اما مهم تر از همه، ما پایهگذار سنت برگزاری علنی این روز در اماکن عمومی و سطح شهرها شده بودیم. هشت مارسی که پس از آخرین تجمع خود در سال ۱۳۵۷ به محافل خانگی عقبنشینی کرده و در فضایی از وحشت و سرکوب در خفا گرامی داشته میشد، اکنون پیشگامان و مدافعانی داشت که نهتنها از میان اقشار مختلفی چون معلمان، روانشناسان و زنان شاغل و خانه دار و کارگران بودند، بلکه موقعیتهای اجتماعی و حرفهایشان این اطمینان را به جامعه میداد که میتوانند اعتماد کنند، کنجکاو باشند و ببینند این دوره از مبارزات اجتماعی چه تغییراتی به همراه خواهد داشت. بخشی از مردم و هم نسلان من، به دلیل تداوم سرکوبها و قطع ارتباطشان با دنیای بیرون، همراه با زخمها و تروماهایی که سرکوب مبارزات نسل قبل تر بر جای گذاشته بود، با شک و تردید زندگی میکردند. و بخشی دیگر، ناخودآگاه به ابزار سرکوب و خشونت در خانواده و جامعه تبدیل شده بودند، بهگونهای که قتل زنان بیپناه، همچون فریده عبدالحکیمی، در روز روشن و در برابر ساختمان دادگستری سنندج ممکن میشد.. آن روز، من تصادفاً شاهد جسد غرق در خون فریده بودم، درحالیکه سکههای رهگذران بر بدن بیجانش افتاده بود. من ان صحنه را دیدم و نمردم، اما با خود عهد بستم که صدای او باشم. هدف از یادآوری این خاطرهی دردناک، تأکید بر این واقعیت است که هیچ جامعهای کاملاً سیاه یا سفید نیست. جامعهی کردستان نیز از این قاعده مستثنا نبود. از یک سو، حافظهی تاریخی مردمش، مملو از داستانهای رشادت ها و مبارزات نسل قبل بود که به برابری و آزادی باور داشتند و یاد و خاطرات گرانبهایی از خود بر جا گذاشته بودند، و حضور ما گرچه نشانه ی تداوم حضور مبارزات نسل قبل در جامعه بود، اما نیاز به اثبات حقانیت خود در بستری اجتماعی داشتیم. از سوی دیگر، قوانین تبعیضآمیز موجود، زنان و مردان را به شهروندان درجه دو تبدیل کرده و به بردگی و بیاختیاری آنان مشروعیت میبخشید. زندگی و اعتماد در میان این نیروهای متضاد، کاری بس دشواربود، بهویژه در روزگاری که هنوز رسانههای اجتماعی امروزی برای اگاهی رسانی وجود نداشتند.
در چنین شرایطی، ما بهعنوان یک تصمیم جمعی، مصمم شدیم که ۸ مارس را در ابعادی گستردهتر برگزار کنیم. برای این کار، به مکانی بزرگ نیاز داشتیم. جز این، هیچ سازماندهی گستردهای از پیش انجام نشده بود؛ بسیاری از مراحل، به شکل خودجوش بعدها پیش رفت. نمیخواهم اغراق کنم که ما یک نیروی وسیع سازمانیافته داشتیم – چنین نبود. اکنون که به گذشته نگاه میکنم، میبینم که مواجههی ما، و حتی خود من، با چنین رویدادی بهمثابهی برخورد با پدیدهای ناشناخته بود؛ فرصتی برای سنجیدن توانایی خودمان و میزان استقبال و تأثیر آن بر مردم بود. هدف ما برگزاری مراسمی بود که در آن، مطالبات اساسی زنان – از جمله حق انتخاب پوشش، آزادی بیان، حق ایجاد تشکلها، تأمین اجتماعی برای زنان خانهدار، لغو حکم اعدام و جدایی مذهب از دولت، مطرح شود. این مطالبات، در آن زمان بسیار پیشرو و رادیکال محسوب میشدند. درحالیکه بسیاری از فعالان حقوق زنان در تهران، تمرکز خود را بر اصلاحاتی مانند تغییر قوانین طلاق و کاهش خشونت خانگی گذاشته بودند، ما با نقد صریح حجاب اجباری و طرح مطالباتی بنیادیتر، گاه با مخالفت و نقد برخی از آنان مواجه میشدیم. در نهایت، از میان چندین گزینه، سالن ورزشی آزادی را برای برگزاری مراسم انتخاب کردیم، چراکه امکان گرفتن آن فراهمتر به نظر میرسید. در آن دوران، من در سیستم آموزشی موقعیت شغلی نسبتاً خوبی داشتم و از این فرصت استفاده کردم تا سالن آزادی را تحت عنوان یک پروژهی رواندرمانی و با هدف ورزش بانوان اجاره کنم. طبیعتاً هیچ نامی از ۸ مارس برده نشد. میدانستیم که این کار ریسک بزرگی بود، اما باید از جایی شروع میکردیم. به همین دلیل، از این حرکتها بهعنوان "پدیده" ای ناشناخته یاد میکنم، چراکه نهتنها برای ما، بلکه برای جامعه نیز ناشناخته بود. زندگی در جامعهای که هم در خانه و هم در فضای عمومی، مردم تحت نظارت و کنترل دائمی قرار دارند، از افراد موجوداتی محتاط و مشکوک میسازد. آنان حق داشتند که هر حرکت اجتماعی و فردی را با دیدهی تردید بنگرند، و این امر، بهطور طبیعی، موانع بسیاری بر سر راه فعالیتهای ما ایجاد میکرد. پس از اطمینان از در اختیار داشتن سالن، در محافل مختلف معلمان، دانشجویان، کارگران، نویسندگان و جوانان سایر گروههای آشنا به اطلاعرسانی پرداختیم. از تمام روابط و شبکههای موجود استفاده کردیم تا خبر را منتشر کنیم، چراکه هیچ منبع رسمی یا رسانهای برای تبلیغ در اختیار نداشتیم. اطلاعرسانی ما بیشتر از طریق گفتوگوهای شخصی، جلسات کوچک و حلقههای دوستانه انجام میشد. در واقع، این یک حرکت کاملاً مردمی و غیر رسمی بود که بر پایهی اعتماد و ارتباطات نزدیک شکل گرفت. روز مراسم فرا رسید. در یکی از خیابانهای اصلی شهر که به سالن ختم میشد ترافیک شدیدی حاکم بود. انتظار چنین جمعیتی را نداشتیم. بسیار هیجان زده بودیم. از استانداری و تربیت بدنی با من تماس گرفتند و از من خواستند بعنوان مسول اصلی که قرارداد سالن ازادی را بسته بود به اداره اماکن بروم. به اماکن رفتم، انجا ساعتها مرا نگه داشتند و با تهدید و ارعاب مجبورم کردند که به سالن ازادی برگردم و مراسم را لغو کنم. به سالن آزادی برگشتم، در حالی که سعی میکردیم همه چیز را عادی جلوه دهیم تا کسی احساس ترس نکند. اما فضای سالن پر از انرژی بود. جمعیت زیادی آنجا حضور داشتند - دو هزار نفر یا شاید هم بیشتر. زن و مرد، پیر و جوان، از هر قشر و طبقهای آمده بودند. برنامه متعلق به همه بود؛ هر گروهی نمایندهای داشت که آماده بود سخن بگوید. میکروفون به همه تعلق داشت. یکی از خوانندگان محبوب شهر هم آمده بود،. معلم قدیمی ریاضی و جبرم که فردی نسبتاً مذهبی بود، تریبون را در دست گرفت با اشک شوق از برپایی چنین مراسمی سخن می گفت و از ما قدردانی می کرد، نمیدانم چطور از مراسم باخبر شده بود. باید به او اطمینان میدادیم که تسلیم جبر زمانه نمیشویم. شگفتانگیز بود که کسانی که هیچگاه در زندگیشان تریبونی نداشتند، حالا به یکدیگر حق برابر برای سخن گفتن میدادند. چطور میتوانستیم این فرصت را از آنها بگیریم؟ چطور میتوانستم مراسم را لغو کنیم؟ دوستان نازنین ام، با لباسهایی زیبا و پلاکاردهایی در دست، درخششی بیمانند داشتند. شعارهایی همچون نه به خشونت علیه زنان و رهایی زنان، رهایی جامعه در هوا موج میزدند. نگاهم را چرخاندم و چشمان نگران پدرعزیزم را دیدم. اما در پس آن نگرانی، افتخاری پنهان موج میزد. حتی حالا که به آن خاطرات فکر میکنم، تجسم دوباره ی برق چشمان تک تک آن انسانهای شریف، شوق زندگی را در وجودم شعلهور میکند. و جنبش زن، زندگی، آزادی، یادآور این حقیقت است که ما زندهایم، ادامه میدهیم، تغییر میکنیم، اما هرگز متوقف نمیشویم.
سخن پایانی
وقتی به نوشتن این مصاحبه فکر کردم به خودم یاداوری کردم که از خالد ظاهری (سوران) مدیرمسول سایت آزادی بیان در خواست کنم برایم چند عکس بفرستد. چون خودم فیلم مراسم را داشتم که امکان دسترسی شخصی به آن بدلیل مشغله ی زیاد نبود. او هر سال در هشت مارس با من تماس میگرفت. همیشه با لبخند دوست داشتنی اش می گفت : می دانم این دوران برای من و تو یاد آور خاطراتی تلخ و شیرین اما بسیار مهم است. برای او ماه مارس یاد آور از دست دادن بهترین دوستانش در گردان شوان بود. خبر سفر نابهنگام سوران عزیز صدها تن را ماتم زده کرد و مرا نیز. همه اش فکر میکنم حتما اگر بود از مقدور شدن امکان چنین مصاحبه ای خیلی خوشحال میشد. او رفت و من خبر سفرش را شنیدم و نمردم. در تمام لحظاتی که این مطالب را با قلبی بسیار شکسته می نوشتم، صدایش، حرفهایش، اگاهی و درایت و فهم و درک بی نظیرش از دنیا مثل حضورش در زندگیم همراه قلم لرزانم بود، امیدوارم دین ام را به او بعنوان یک دوست و خیلی از انسانهایی که در خلق ان لحظات تاریخی و مناسبت هایی که جای پای محکمی در داستان نبرد انسانها برای پیروزی بر تاریکی دارند، ادا کرده باشم، امیدوارم دین ام را به امثال منصور کریمیان، فیلم ساز سنندجی که در سال گذشته متاسفانه در کردستان سوریه جان عزیزش را از دست داد، ادا کرده باشم؛ او در آن دوران نوجوان دوست داشتنی و تشنه ی یادگیری بود که پلاکاردهای هشت مارس و بقیه مناسبتها را داوطلبانه با دوستانش می نوشت. امیدوارم دین ام را به زنده یاد، هیوا محمدی، جوان فعال و اگاه که حتی در زندان روز هشت مارس را در روزهای نزدیک به اعدامش با دیگر زندانیان جشن گرفت، ادا کرده باشم. امیدوارم دین ام را به امثال پدرام طعامی، جوان ازاده و برابری طلب که در این مناسبت ها در بخش تبلیغات فعالیت میکرد، اما جاده های بی سر و سامان دیارمان فرصت زندگی را از او گرفت، ادا کرده باشم. اگر ادامه بدهم برای برجسته کردن نقش شخصیت ها در خلق تاریخ میشود کتابها نوشت. نقش ده ها تن دیگر از این افراد، سهیم در این مناسبتها که اسمشان را نیاورده ام، اما ایمان دارم در یک جای این کره خاکی، نقش مثبتی در زندگی خویش و دیگران بر جای گذاشته اند و میگذارند. و همگی این شخصیتها در یک عنصر مهم مشترکند و ان هم داشتن قلبی اقیانوس وار برای عشق به انسان و عشق به زندگی، فارغ از تعاریفی که شرافت انسانی را به سخره میگیرد و ما را تقیسم میکند.