و این شکست انهاست در برابر حقیقتی که ما در دنیای فرضی اعلاماش میکنیم. و البته که باید برای تغییر قوانین تلاش کرد اما؛ من آنقدر وقت ندارم که منتظر تغییر قوانین بنشینم!
دنیای فرضی؛ ثبت میکنم خودم را. سالهاست با نقاشی، با کلمات، با عکس، خودم را ثبت میکنم. آخر میدانید؛ من هم جزو خیل بیشمار آرتیستهای بیصاحب هستم توی این مملکت نه بیصالب و نه بدصاحب که مملکت به تاراج رفته، خودش و صاحابهایش که ماییم یکجا به تاراج رفته!
همین است که مملکت اصلی ما شده همین دنیای فرضی سوشیال مدیا. ما اینجا خودمان را، و آثارمان را، و هست و نیستمان را ثبت میکنیم چون در دنیای واقعی مکانی، حقی، امکانی به ما تعلق ندارد. پس ما نمایشگاههای فرضی، کنسرتهای فرضی، حتی مراسم سوگواریهای فرضی برگزار میکنیم در این دنیای فرضی.
یادتان که نرفته؛ حکومت پیکر نیکا را دزدید و خودش او را با اسکورت هفتاد و شش ماشین ضد شورش و صدها نیروی ضد شورش و صدها تک تیرانداز بر آن تپه باستانی دورافتاده اجدادی به خاک سپرد، و روی پیکر درهم شکسته کوچکاش چند تن بتن ریخت. جوجه غریبانه خاک شد. همانقدر غریبانه که زیسته بود. و من غریبانه حتی از بدرقهای اینچنین منع شده بودم که مبادا جز نسرین کسی دیده شود! و من آن ساعت زیر بازجویی چهار بازجوی مرد نکره دریک بازداستگاه چرک وزارت اطلاعات در خیابان برادران مظفر بودم.
بعد که مرا به خانهام برگرداندند پیش از آوردنم بالای سر در ورودی خانهام یک دوربین نصب کردند با دو مامور که شبانهروز در سر و ته کوچه نگهبانی میدادند. چهار نفر از دوستانم حق رفت و آمد با مرا داشتند. و هر شب یکی از آنها باید شب را پیشم میماند. و من در آن شرایط شبه حبس خانگی، اینجا، در این دنیای فرضی، شروع کردم به ثبت این سوگ، و میزبانی از شمایی که در مراسم سوگواری فرضی من برای جوجویم، برای جوجوی قشنگ ایران، میامدید.
و من شروع کردم به ثبت آن بخشی که میتوانستم ثبتاش کنم. در سایه تهدیدها و تهدیدها و زخمها... و زندگی صبر نمیکند، میاد و میگذرد و تو اگر در این شتاب چیزی را ثبت کرده باشی، چیزی آفریده باشی و عرضهاش کرده باشی که کردهای، اگرنه که در شتاب زمان و حوادث گم و گور میشوی، و اندوه و آنچه از ذهنات گذسته بود... تو و حقات، فرصتات، سهمات... و من در مرگ زندگی میکردم و این زیسته در مرگ، زیستن در زمانی غیر از این زمان ملموس بود، گویی در خطر مابین خطوط در حرکت باشی، خطی نادیدنی... و من در هوشیاری از جنس دیگر، و در ناهوشیاریای از حال زارم بودم.
و آن صدای درون میگفت پیش از آنکه از ذهن بگریزد ثبتاش کن، پیش از آنکه موج موج اندوه و درد و حادثه پشت حادثه بیایند و بشورند، ببرید... پیش از آنکه خاک زمان بر آن بنشیند، خاکستر پوچی آن را بپوشاند... این سهم او و تو، این فرصت، فرصت او و توست... و من دیوانه وار، در هوشیاریای که بر جنون دهنه میزد و از جنون تغذیه میکرد ثبت میکردم.
آغوش فرضی گشوده گفتم سوگوارم، سوگواری که حق سوگواریاش از او ربوده شده، در آغوشم بگیرید... و شما در آغوشم گرفتید. فرضی در آغوشم گرفتید و حقیقی همدرد شدید.
و حالا بیست و هفت ماه گذشته! و من میدانم درست من این بود که در زمان درست ثبتاش کنم. که در فرصتی حقیقی در مکانی و امکانی فرضی ثبتاش کنم چراکه زمان مهلت نمیدهد و میگذرد، لحظات از ذهن میگریزند و جز خاطراتی وهم آلود از آنها در ذهن نمیماند... اما آنچه اجرا شده و ثبت شده میماند...
و سهم و فرصت ما این است. پس هرآنچه در عالم واقع از ما ربوده شد در عالم فرضی ثبتاش میکنیم چراکه سهم و فرصت ما این است. آنها دنیای واقعی را، فرصتها، مکانها، و امکانهای واقعی را از ما ربودند. اما ما زندهایم و در حرکتیم و تخصصمان را قویتر میکنیم و داشتههایمان را در زمان مناسب تبدیل به چیزی میکنیم و آن را در همین دنیای فرضی ثبت میکنیم. ما در عصر پیشی گرفتن قدرت دنیای فرضی، در نهایت بینسیبی، نمایشهای فرضیمان را تاریخ میکنیم، و تاریخمان را ثبت میکنیم.
و این شکست انهاست در برابر حقیقتی که ما در دنیای فرضی اعلاماش میکنیم. و البته که باید برای تغییر قوانین تلاش کرد اما؛ من آنقدر وقت ندارم که منتظر تغییر قوانین بنشینم!
وقتی راه زندگی طبیعی را بر مردم ببندی این راه بستن باعث نمیشود آن مردم بمیرند، آن نیازهای طبیعیشان بمیرند... نه!
آن نیازها راههای جدید را پیدا میکنند، امکانهای جدید را میآزمایند، در آن بسترهای جدید آزمون و خطا میکنند و ورزیده میشوند و حیات راه خودش را با قدرت ازپیش میبرد....و طبیعت راه خودش را میرود و شما مدام باید بدوید و سرکوب کنید و به سخره گرفته شوید و جا بمانید...
جا ماندهاید!
چه طعمی دارد؟