نامه و دفاعیه‌ی وریشه مرادی، زندانی سیاسی کورد برای «اطلاع افکار عمومی» و یک مطلب دیگر

شخصی سازی فونت
  • کوچکتر کوچک متوسط بزرگ بزرگتر
  • Default Helvetica Segoe Georgia Times

داعش سر می‌بُرد،‌ جمهوری اسلامی نیز سر به دار می‌کِشد.  وریشه_مرادی، اهل سنندج و عضو جامعه زنان آزاد شرق کردستان (کژار) که در تاریخ ۱۰ مرداد ۱۴۰۲ توسط نیروهای امنیتی در سنندج بازداشت و به «بغی» متهم شده است، اعلام کرده است که در اعتراض به صدور حکم اعدام برای  شریفه_محمدی و  پخشان_عزیزی از حضور در دومین جلسه دادگاه خود که قرار بود، «امروز ۱۴ مرداد» در شعبه ۱۵ دادگاه انقلاب اسلامی تهران برگزار شود، خودداری کرده است.

وی از بند زندان زندان اوین، دفاعیه‌ای را برای اطلاع افکار عمومی نوشته که برای انتشار در اختیار  بیدارزنی قرار گرفته است.
متن دفاعیه:
داعش سر می‌بُرد،‌ جمهوری اسلامی نیز سر به دار می‌کِشد
احکام ناعادلانه‌ی اعدام فعالین زن (شریفه‌ محمدی و پخشان عزیزی) در فاصله‌ی کمتر از یک ماه،‌ اقرار جمهوری اسلامی به ناکارآمدی و درماندگیِ سیاسی‌اش است. تظاهر به قدرت‌مند بودن دولت جدید،‌ ایجاد رعب و وحشت و گسترش سرکوب در آستانه‌ی انقلاب ژن، ژیان، آزادی، خیالی باطل بیش نیست. در همین راستا من به جرم زن بودن،‌ کورد بودن و جست‌جوی حیات آزاد، به «بغی» متهم شده‌ام. هم‌اکنون نیز پس از گذشت یک سال از بازداشت موقت، در صف انتظار برای برگزاری دومین جلسه‌ی دادگاه، در شعبه‌ی ۱۵ دادگاه انقلاب اسلامی ‌به ریاست قاضی صلواتی در تاریخ ۱۴ مرداد،‌ قرار دارم. اگر چه می‌دانم عدم حضور در دادگاه، شاید به عدم خواست دفاع از خویش تعبیر گردد،‌ اما به نشانه‌ی اعتراض به صدور حکم اعدام برای رفقایم شریفه محمدی و پخشان عزیزی،‌ به دادگاه نخواهم رفت و چنین دادگاهی را که حکم عادلانه‌ای در آن صادر نمی‌گردد، به رسمیت نمی‌شناسم.
بارها در شرایط دشوار بازجویی‌ها و بازپرسی‌ها‌ دفاعیاتم را ارائه داده‌ام، اما این بار این نامه‌ی دفاعیه‌‌ی من است که خطاب به مردم و جامعه‌ی همیشه هشیار و آگاه و آزادیخواه به نگارش درمی‌آورم. از آنان می‌خواهم مرا و فعالیت‌هایم را مطابق عدالت اجتماعی قضاوت کنند.
زیستن در قرن بیست‌ویکم در خاورمیانه‌ای که نیروهای هژمونیک جهانی و دولت‌-ملت‌های دیکتاتور منطقه سعی در غصب ارزش‌ها و فرهنگ‌ها داشته و خواهان بازسازی هژمونی خویش بر آن هستند، به معنای زیستن در جغرافیایی است که به خاک و خون کشیده شده و شاهد هرروزه‌ی نسل‌کشی، همگون‌سازی و ادغام و الحاق اجباری است. زیستن در کوردستان نیز یعنی حیاتی فاقد ضمانت قانونی، اقتصادی، سیاسی، ‌آموزشی و …، و به عبارتی یعنی بی‌کاری، فقر، تبعیض، بازداشت، شکنجه، اعدام و کشته‌ شدن کولبرها (شهدای نان)!
هویت فرد و شرایطی که در آن مستقیما می‌زید،‌ بهترین محرک و راهنما برای یافتن منبع ستم و دیگر انسان‌های تحت ستم است، تا همگام و همراه با آنان، برای تغییر وضعیت و چاره‌جویی مسائل و مشکلات تلاش کرد. من به عنوان یک زن کورد به تاریخ، فرهنگ و هویت خویش تکیه کرده‌ام،‌ درحالی که همواره شرایط را در راستای بیگانگی با هویت و گریز از خودبودگی‌مان شکل داده‌اند. خلقی که تحت استثمار، تبعیض‌های برآمده از نظام ملی‌گرا، جنسیت‌گرا و دین‌گرا بوده‌ و در صورت ارائه‌ی گفتمان هویتی، باورداشتی و طبقه‌ای در منطقه، ‌سرکوب شده است و با برچسب‌های واهی و امنیتی متهم گشته و بازداشت، زندانی، شکنجه و اعدام شده‌ایم. این وضعیت شامل من و بسیاری همچون من است که در شرایط نابرابر اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و آموزشی قرار دارند، این در حالی است که ما -در مقام فرد و جامعه- خواهان گذار از ابژگی و در عین حال داشتن موجودیت بوده‌‌ایم. البته که بیان این موارد به معنای تعصب کورکورانه نسبت به مسئله‌ی هویت با تکیه بر فرم ملی‌گرایی نیست، ‌بلکه آگاهی هویتی است؛‌ زیرا بر این موضوع واقف‌ام که ملی‌گرایی افراطی هرکسی را به سوی فاشیسم سوق می‌دهد. این موضوع دقیقا همان واقعیت تلخ است که با آن مواجه شده‌ایم؛ ما به سانِ ابژه‌ای تلقی می‌شویم که توان ابراز وجود نداشته و در صورت ابراز هویت اجتماعی با حذف مواجه خواهیم شد.
در تمام سال‌هایی که خود را شناختم، نه توانستم و نه خواستم که نسبت به هنجارهای اجتماعی بی‌تفاوت باشم. ماندنم در دامنه‌های زاگرس -که خود در آنجا بزرگ شده بودم- را بر ترک‌کردن آن و زندگی پرزرق‌وبرق در غرب ترجیح دادم. زخم‌های بسیاری برداشتم و بر زخم‌های بسیاری نیز مرهم گذاشتم. دو راه پیش‌رو داشتم: یا باید ابژگی موجود و تحمل زندگی همراه با ستم را بدون هیچ مقاومتی می‌پذیرفتم، ‌یا حقیقت وجودی‌ام را می‌یافتم، پس به جای «لعنت فرستادن بر تاریکی،‌ شمعی افروختم!».
در شروع مسیر دانشجویی ورزشکار بودم. تلاش برای زندگی همراه با شناخت و آگاهی مرا در مسیری قرار داد که از آن پس نفع جمعی را بر منفعت فردی اولویت دادم. در انجمن‌ها، سازمان‌های مردم‌نهاد (NGO) و گروه‌های دانشجویی برای زنان، کودکان، نوجوانان، آسیب‌دیدگان مواد مخدر، دوست‌داران ورزش در طبقات محروم و بازماندگان از تحصیل فعالیت کردم. در عین حال که مربی و حامی بودم، از شاگردانم درس مقاومت می‌آموختم. همچنین فعالیت با گروه‌های گوناگون موجب شناخت هرچه بیشتر و شفاف‌تر انواع و ابعاد تبعیض‌ها و درک بیشتر این واقعیت شد که ریشه‌ی تمام بردگی‌ها، در بردگی و موقعیت اجتماعی زنان نهفته است. این موضوع انگیزه‌ای شد برای تلاش هر چه بیشتر جهت ارتقاء سطح آگاهی خویش و دیگران، شناخت و تحلیل صحیح معضلات خانواده و جامعه و در عین حال تلاش برای حل مسئله.
بعد از مدتی با فکر و اندیشه‌ای آشنا شدم که خالق آن فکر و اندیشه اکنون ۲۵ سال است که بهای جستجوی «چگونه باید زیستن» را با زندگی در انزوای کامل در زندان تک نفره‌ی جزیره‌ی امرالی می‌پردازد. فکر و اندیشه‌ای که برای ابراز هویت فرد و جامعه‌ی کتمان‌شده‌اش،‌ راه‌چاره را نه در دولت-ملت‌گرایی، نفرت‌زایی و مرزبندی‌ها بلکه در برساخت جامعه‌ی دموکراتیک، صیانت از هویت‌های انکارگشته و همزیستی مسالمت‌آمیز خلق‌ها می‌جوید. فکر و اندیشه‌ای که از بطن حقیقت جامعه برخاسته و لایه‌های ستم را آشکار ساخته و حال نیز از آلترناتیو سخن می‌گوید. مدلی از زندگی و حیات را برگزیدم که به مرزهای نامنعطف سیاسی، تک زبانی، تک ملتی، تک فرهنگی، تک دینی و تفسیری مستقیم از تاریخ اعتقاد و اتکا ندارد،‌ بلکه بیانگر اجتماعات کثرت‌گرا است که با احتساب تمامی تفاوت‌مندی‌ها، باورداشت‌ها و خلق‌ها، ‌ابراز موجودیت می‌کند.
با شناختی که از این فکر و اندیشه -فکر و فلسفه‌ی آپویی- پیدا کردم، فعالیت‌ها و تحقیقاتم را با عضویت در جامعه‌ی زنان آزاد شرق کوردستان (کژار) کامل‌تر نمودم.
در همین راستا در جاهایی از خاورمیانه به مساله‌ی جامعه‌شناختی زنان پرداختم. دریافتم که زنان زخم‌های مشترکی دارند، پس مسیر رهایی‌شان نیز می‌تواند همسو و مشترک باشد و فعالیت‌های مشترکی انجام دهند.
حمله‌ی داعش به روژاوا (شمال و شرق سوریه) موجب گردید از یک سو هدف و چرایی اقدامات نیروهای تاریک‌پرست در خاورمیانه را بیشتر متوجه شوم و از دیگر سو به فهم دقیق‌تری از موقعیت ژئوپولیتیک خاورمیانه و مناسبات قدرت نیروهای فعال سیاسی در منطقه دست یابم و به عنوان یک فعال زن لزوم مشارکت فعال و چندجانبه در راستای برقراری ثبات، صلح و دموکراسی در منطقه را دریابم. از همین رو به شهر کوبانی رفتم، آنجا که نیروهای تروریستی داعش از خواندن نماز عیدفطر در مسجدش‌ سخن می‌گفتند.
تکبیر آنان،‌ تداعی‌گر «سرهای بُریده‌ی زنان و کودکان» و هلهله‌ی ما تداعی‌گر «ژن، ژیان، ئازادی» بود. ما در واقع با سربازان خدایان روی زمین مبارزه می‌کردیم که نام‌شان این بار شده بود داعش! نیرویی که وظیفه‌اش هموار کردن راه جهت پیاده نمودن طرحی جهنمی برای یک قرن آینده‌ی خاورمیانه بود و ابزاری بود برای ‌از بین بردن تنها روزنه‌ی‌ امید گشوده شده بر روی تغییر که در خاورمیانه‌ی جنگ‌زده شکل‌گرفته بود. این نیروی تروریستی به نحوی قرون وسطایی،‌ (شیوه‌ای واپس‌گرایانه) دادخواهی به اصطلاح خودشان اسلامی را مطرح نموده و برای ایجاد خلافت و حکومت اسلامی‌اش حیات خلق‌ها را به نابودی می‌کشاند. هیچ دولتی به مقابله‌ با این نیروی تروریستی نپرداخت.
دولت ترکیه در حمایت کامل از نیروهای داعش مرزهای خود را برای ارسال تدارکات لجستیکی و نظامی به آن‌ها باز گذاشته بود. نیروهای ائتلاف نیز که تا آخرین لحظه و تا اشغال کوچه‌ به کوچه‌ی کوبانی به پیروزی داعش اطمینان داشتند، نظاره‌گر بودند، آنان نسل‌کشی خلق کوبانی و شنگال (سنجار) را به تماشا نشستند،‌ درست مانند غزه! داعش هزاران زن ایزدی را از دم تیغ گذراند، ‌هزاران زن ایزدی را اسیر کرد و به عنوان غنیمت جنگی فروخت. اما در کنار سکوت دولت-ملت‌ها،‌ شاهد فریاد نیروهای آزادی‌خواه مردمی در سراسر جهان بودیم که هم‌صدا با کوبانی و شنگال به پا خاستند، در مدتی کوتاه به آنجا رفتند و در مبارزه‌ با داعش شرکت کردند. در ادامه، نیروهای هژمون‌گرا ناگزیر به استفاده از نقاب اومانیستی شدند و خود را مسیح معاصر جلوه دادند، که گویا فریادرس خاورمیانه و ساکنین آن هستند! غافل از آن که این نقاب مدت‌ها بود برافتاده بود و خلق خود بر درد خویش مرهم گذاشته بود.
سده‌ی بیست‌ویکم سده‌ی مطالبات جامعه و رسیدن به تغییرات بنیادین در ساختار و ذهنیت دولت-ملت است که با دموکراتیزاسیون و انقلاب می‌تواند به هدف خود برسد. دیگر دوران سوژگی دولت‌ها و ابژگی جوامع به پایان رسیده است. دیگر تاریخ و فرهنگ دولتی نمی‌تواند با ایدئولوژی‌های ملی‌گرا، دین‌گرا، جنسیت‌گرا و پوزیتیویستی جوامع را دچار سرگیجه کند. دیگر دوران شبانی دولت و رمگی جامعه به انتها رسیده است. روژاوا (شمال و شرق سوریه) آزمونی است که پویایی و اراده‌ی ذاتی جامعه را نشان داد، اما این آزمون نتیجه‌ی سال‌ها تلاش جهت ارتقای سطح آگاهی جامعه و به ویژه زنان بود.
زن آگاه یعنی جامعه‌ی آگاه و جامعه‌ی آگاه یعنی زیر سوال بردن مقدسات سرمایه‌داری. یعنی سهیم‌بودن اراده‌ی ذاتی مردم در مراحل صلح و چاره‌یابی، یعنی حضور کنش‌گرانه‌ی جامعه‌ در حوزه‌های اجتماعی، اقتصادی، آموزشی، سیاسی و … اینجا بود که به درک عمیق‌تری از وجود زنان در زندگی و رابطه‌شان با آزادی پی بردم. حضورم در سنگرهای مقابله با داعش مصادف بود با روزهایی که این جریان تمام نیرویش را جهت اشغال کوبانی به کار گرفته بود.
زمانی که مردم در مرز ترکیه و سوریه، سپر انسانی درست کرده بودند، یکی از هزاران انسانی بودم که «فرزند خاورمیانه بودن» ما را به آنجا کشانده بود. پس از زخمی شدن، دیگر امکان و توان حضور در فضای مبارزاتی آنجا را نداشتم،‌ از همین رو باردیگر به شرق کوردستان و کژار بازگشتم تا به فعالیت‌های آموزشی، تحقیقاتی و اجتماعی ادامه دهم. این درحالی بود که مبارزه با داعش منجر به قرار گرفتن نامم در لیست ترور نیروهای استخباراتی ترکیه (MIT) شده بود،‌ از همین رو حضورم در روژاوا یا اقلیم کوردستان مساوی بود با تهدید به ترور شدن توسط دولت ترکیه.
در طول سال‌های اخیر در کژار، با فعالیت در زمینه‌ی جامعه‌شناسی زنان و مطالعه در باب تاریخ نانوشته‌ی زنان در جغرافیای سیاسی ایران، به دنبال ردپای جامعه‌ی مادرمحور و یافتن پاسخی برای این معضل بودم که چرا آمار خودکشی و قتل زنان در مکانی که زمانی جایگاه الهه‌گان بوده، این‌گونه به اوج رسیده است؟
در تاریخ ۱۰ مرداد ۱۴۰۲ در پلیس راه سنندج- کامیاران توسط نیروهای وزارت اطلاعات دستگیر شدم، تیراندازی، شکستن شیشه‌‌های ماشین، شکنجه و تعرض فیزیکی در لحظه‌ی دستگیری، جنگ روانی، بازجویی در سلول انفرادی (شکنجه‌ی سفید) به دور از چشم دوربین‌ها به منظور عدم ثبت برخوردها و تعرض غیراخلاقی‌شان، مواخذه در برابر دوربین برای تحقیر اراده و فشارهایی که در طول ۱۳ روز حضور در اطلاعات سنندج متحمل شدم،‌ بخشی از فشارهای تحمیل شده بر من است. آنان وحشی‌ام خواندند و گفتند زنانگی‌ات را از دست داده‌ای! چرا گریه نمی‌کنی؟ آخرین بار که گریستی ‌چه زمانی بود؟ آخرین بار کِی گُلی را بوییده‌ای؟
سپس مرا به بند ۲۰۹ بازداشتگاه اوین منتقل کردند، در آنجا به مدت چهار ماه و نیم در بازجویی‌ها، تحت فشارهای بسیار، از جمله شکنجه‌های سفید، سناریوسازی‌های متناقض و فریبنده و تهدید به ترور شخصیت، گرفتن اعتراف اجباری و … نگه داشته شدم. سردردهای شدید و خون‌ریزی‌های مداوم (از ناحیه‌ی بینی)، ‌شدیدتر شدن دردهای گردن و کمر،‌ ارمغان روزهای حضورم در سلول انفرادی بود. به عبارتی، همان بلایی را که احتمال داشت نیروهای استخباراتی ترکیه بر سرم بیاورند،‌ وزرات اطلاعات ایران به انجام رسانید. در تاریخ ۵ دی ماه ۱۴۰۲ به بند زنان اوین منتقل شدم. در نهایت در تاریخ ۲۱ فروردین ۱۴۰۳ در شعبه‌ی ۱۵ دادگاه انقلاب اسلامی تهران به اتهام «عضویت در گروه‌های معارض» و «بغی» تفهیم اتهام شد. اما سوال اساسی این است که «چرا مبارزه با نیرویی تروریستی هم‌چون داعش هم‌تراز و هم‌ردیف جنگ علیه جمهوری اسلامی قلمداد می‌شود؟!» پس ادعای جمهوری اسلامی مبنی بر مبارزه‌اش با داعش در کجای تاریخ قرار می‌گیرد؟! داعش سرمان را می‌بُرید و جمهوری اسلامی، سرمان را به دار می‌کشد. ‌هیچ دانش سیاسی-حقوقی توان حل این پارادوکس را ندارد. پس بیدار باشیم.
در طول یک سال بازداشت موقت، تنها به مدت سه ماه و نیم حق ملاقات با خانواده را داشتم. مابقی را نیز یا در سلول انفرادی به سر بردم یا همانند اکنون در بند زنان، اما با شرایط انفرادی. پس از گذشت ده ماه از بازداشت، در فاصله‌ی روزهای ۲۵ تا۲۷ اردیبهشت در بند اوین، بدون در نظر گرفتن و توجه به سوابق و کارنامه‌ام، مرا هم‌ردیف با داعش خواندند و تروریستم نامیدند و گفتند لازم بود از سوی دولت و با عنوان مدافع حرم به سوریه می‌رفتی. با توجه به این تعاریف، پس همه‌ی کسانی که بر مبنای وظایف انسانی علیه داعش مبارزه نمودند، باید تروریست باشند!
در طول سه ماه گذشته نیز سعی در انتساب اتهامات جدیدی به من داشتند،‌ علاوه بر شنیدن ادعاهای پوچ و واهی، بازجویی‌های تلقینی،‌ تحقیر، تهدید به اعدام، تحریک و فشار به منظور اعتراف اجباری‌ از دیگر مسائل و مشکلات این مدت بود. اکنون قریب به سه ماه از بازجویی‌های اخیر می‌گذرد، نه وکلا حق مطالعه‌ی مجدد پرونده را داشته‌اند و نه من نیز حق ملاقات با وکیل را! هم‌اکنون نیز دوران ممنوعیت تماس و ملاقات را سپری می‌کنم.
حال با نگاهی به گذشته و مسیری که پیموده‌ام، از عملکردم دفاع می‌کنم، زیرا در هیچ زمان و مکانی به جان و مال کسی کوچک‌ترین تعرضی ننموده و یگانه جرم من مسئولیت‌پذیری در قبال جامعه می‌باشد. همچنان از مبارزاتم بر علیه نیروهای تروریستی داعش در کوبانی دفاع می‌کنم، و تا پایان هرگونه ستم علیه زنان، از کوردستان تا بلوچستان و از ایران تا افغانستان، و تا رسیدن به آرمان‌های ژن، ژیان، ئازادی به مبارزه ادامه خواهم داد.
در پایان اعلام می‌دارم، در طول یک سال گذشته هیچ چیزی موجب ایجاد کوچک‌ترین تردیدی در انجام وظایف انسانی‌ام در قبال جامعه و به ویژه زنان نگشته و هرگز نخواهد گشت.
من زنی کورد و ساکن خاورمیانه هستم که تنها برای خود نزیسته‌ام، برای آزادی اجتماعی ساکنین منطقه، هر آن‌چه در توان داشته‌ام را انجام داده‌ام و انجام نیز خواهم داد، زیرا حیات آزاد و ارزش‌مند، شایسته‌ی جان بخشیدن است. حیات را یا باید والا و معنامند زیست و به آزادی آراست، و یا هرگز نباید زیست.
وریشه مرادی
زندان اوین- بند زنان
مرداد ۱۴۰۳
@bidarzani
آبژگی : شئی  (ابژه)
سوژگی : آتش

 


"باید یاد بگیریم"
"این روزها چقدر می‌توان  با آن نویسنده‌ی نام آشنای انساندوست که گفته بود: " آنقدر عزا بر سرمان ریخته که نمی‌دانیم بر کدامشان گریه کنیم."، همذات پنداری داشت؟!!
مگرمی‌شود به هر طرف که رو می‌کنی، به طرزی غیر قابل تصور با این همه نشانه‌های ویرانگر و نگران کننده مواجه بشوی؟!!
خواستم بگویم چرا این‌گونه است که هر روز خبر اعتراض و اعتصاب کارگران به جان آمده از بی‌حقوقی و تبعیض را می‌شنویم؟ پس چرا آنهایی که باید صدایشان را بشنوند، نمی‌شنوند؟
خواستم بگویم چرا این اندازه حکم اعدام صادر می‌شود که حتی صدور یک حکم اعدام هم وهن عدالت واقعی است. 
خواستم بگویم پس چه زمانی شهرهای ما با پدیده‌های دردناکِ کودکان کار، زنان خیابانی، حجم بزرگی از زباله گردها و معتادینِ به مواد مخدر و اراذل و اوباشی که امنیت رهگذران را به خطر می‌اندازند، باید وداع کند؟
خواستم بگویم چه زمانی سرانجام برخورد سلیقه‌ای با موضوع حجاب اجباری به نقطه‌ی پایان می‌رسد؟
خواستم بگویم چرا سیاست درستی در قبال مهاجران افغانستانی اتخاذ نمی‌شود که باعث  شده نفرت و خشونت نسبت به همه‌ی آنها دامن زده شود؟
خواستم بگویم مگر این همه فشار و محدودیت کم هست که مردم مدام باید اضطراب ناشی از احتمال برافروخته شدن نائره‌ی یک جنگ  ویرانگر را هم تحمل کنند؟
خواستم  بگویم، خواستم بگویم، خواستم بگویم ... نه، انگار این قافله‌ی "خواستم  بگویم" را  سرِ باز ایستادن نیست. که خبر محکومیت تعدادی از همکاران مطالبه‌گر صنفی را می‌شنوم.
به‌عنوان یک فرهنگی بازنشسته از خودم سوأل می‌کنم مگر اینها چه جرمی مرتکب شده‌اند که قوه‌ی  قضائیه نمی‌تواند از به اصطلاح "تقصیر"!! چند معلم بازنشسته بگذرد؟
تا آنجایی که می‌دانم و به‌خاطر دارم این بازنشستگان فرهنگی از معیشت  سخت و پایین بودن حقوق دریافتی همکارانشان حرف می‌زدند که هیچ سنخیتی با میزان تورم و هزینه‌های هر دم  فزاینده زندگی ندارد. یا درباره‌ی چرائی عدم اجراء " قانون مدیریت خدمات کشوری" که مراحل تصویب و تأیید شورای نگهبان قانون اساسی و ... را در سال ۱۳۸۶ طی کرده است، نوشته‌اند و حرف زده‌اند. 
یا مطالبه‌ی اجرای اصل سی‌ام قانون اساسی را داشتند که تحصیل را تا پایان دوره‌ی متوسطه اجباری و رایگان دانسته و با کالایی شدن آموزش و بهداشت مخالفت کرده‌اند و یا مطابق اصل ۲۷ قانون اساسی وقتی به طرق مختلف از قبیل مراجعه به مسئولان دولتی و نمایندگان مجلس و حتی مراجع قضایی یا نامه‌نگاری به آنها نتوانستند پاسخی شایسته دریافت کنند، مقابل نهادها و سازمان‌های وابسته به قوای مقننه و مجریه و قضائیه، در متمدنانه‌ترین شکل ممکن با پارچه‌نوشته و کاغذنوشته و سردادن شعارهایی صنفی، ضمن  رعایت محدودیت‌های قانونی و احساس مسئولیت مدنی، پیگیر مطالبات قانونی خود و همکارانشان  شدند ... مگر اینها مصادیق جرم  محسوب می‌شوند؟
پس وقتی پزشکیان و پورمحمدی در تبلیغات انتخابات ریاست جمهوری در مناظره‌های تلویزیونی برای تشویق مردم به شرکت در انتخابات و جمع کردن رأی‌ها به نفع خودشان در نقش مدافعین و دوستان مردم، برخی از همین مطالبات را حق مردم می‌دانستند و ظاهرا شاکی هم بودند که چرا پاسخ درخور نگرفته‌اند، چرا جرم محسوب نشد؟  
شاید واقعا جرم دیگری مرتکب شده‌اند که ما نمی دانیم!!.
سوأل این است که از نظر مسئولین اجرائی و قضائی، اساسا دانستن حق قانونی ما هست یا نیست؟ اگر به زعمشان حق ما نیست که باید برای وجاهت بخشیدن به چنین محرومیت و محدودیتی، توضیح مستدل و قانع کننده‌ای  ارائه شود و اگر هست، چرا هیچ مسئولیتی را در قبال این مسئله بر عهده نمی‌گیرند؟ مردم و به‌ویژه کسانی که به دلیل پیگیری مطالبات قانونی‌شان، برخی از همکارانشان با چنین محدویتی مواجه شده‌اند، اگر بخواهند در دادگاهی علنی که با رعایت موازین قانونی تشکیل می‌شود، شرکت کنند، فزون‌طلب‌اند؟ مگر مردم نامحرمند؟ چرا نباید از جرمی که شما ادعا می‌کنید اینان مرتکب شده‌اند، آگاه باشند؟ چرا نباید شاهد دفاع این متهمان یا وکلایشان باشند؟
تجربه نشان داده است که نباید انتظار گرفتن پاسخی را برای پرسش‌های فوق از جانب دولت و حاکمیت داشته باشیم و انتظاری هم نیست. حال که اوضاع ما این  گونه است، در واقع این انتظار از همکاران شاغل و بازنشسته و همه‌ی کسانی است که با امید به تغییر و تحول و به سامان شدن امور، در کنار هم فعالیت و زندگی می‌کنیم. 
بگذارید قدری از خودمان گله کنیم. چرا این اندازه در فضاهای مجازی و واقعی خودمان را درگیر دعواهای حیدری_نعمتی کرده‌ایم؟ گروهی تصور می‌کنند حالا که به چنین وضعیتی دچار شده‌ایم، راه چاره دخیل بستن به رژیم گذشته و رضا پهلوی است! و مدام از محسنات و دستاوردهای پدر و پسر تاجدار در رژیم گذشته می‌گویند و می‌نویسند و اصلا هم برایشان پذیرفتنی نیست 
که در رژیم گذشته هم جنایت و فساد و خیانت به منافع مردم وجود داشته است. شوربختانه برای محق جلوه دادن خود، چنان متعصبانه برخورد می‌کنند که نه‌تنها چیزی کمتر از همتایانِ در قدرتِ خود ندارند، بلکه در برخی موارد دستشان را هم از پشت بسته‌اند. گروهی هم در مقابلشان با درکی مغشوش و یک جانبه‌نگر که گویی تمام حقیقت را دریافته‌اند و پاسخ هر سوألی را یک بار برای همیشه کشف کرده‌اند، اولین وظیفه‌ی اجتماعی خود را بستن دهان پادشاهی‌خواهان و به عقب راندن آنها می‌دانند. متأسفانه با درافتادن در این دامِ برساخته، چنان از خودبی‌خود می‌شوند که یادشان می‌رود کجا زندگی می‌کنند و جامعه دچار چه فاجعه‌ای شده است؟
واضح است که چنین برخوردهایی را در چارچوب مناقشات روشنفکری نمی‌توان به حساب آورد. یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های روشنفکری را باید پایبندی به "خرد نقاد" دانست. آن هم نه فقط نقد منش فکری طرف مقابل، که بسیار بیشتر از آن نقد پیوسته و خستگی‌ناپذیر اندیشه‌ی خودی، که اگر چنین پایبندی‌ای وجود داشته باشد، به جای دخیل بستن به تفکر پدرسالارانه و دل‌بستن به فلان مستبد یا بهمان دیکتاتور، با این خیال باطل که گویا او شق‌القمر کرده یا خواهد کرد، باید به‌دنبال راه چاره‌ای برای درک عمیق و علمی "مکانیزم استبدادی" و عبور از آن بود. چرا به این فکر نکنیم که ما از بیش از  صد سال پیش به این سو به‌دنبال این هستیم که از موقعیت رعیت خارج شویم و به موقعیت شهروند ِ صاحب حق درآییم؟ اگر هنوز به‌عنوان یک معلم یا شهروند آگاه، نتوانیم تفاوت دو مفهوم رعیت و شهروند را به‌درستی درک و این تفاوت را در ما نهادینه کنیم، باید بر حال ما گریست. در دورانی زندگی می‌کنیم که با توجه به بسیاری از پارامترهای ملی و بین‌المللی، بستر عینی مناسبی برای وانهادن مناسبات پدرسالارانه و ورود به مناسبات مدرن با به رسمیت شناختن موازین حقوق بشری و حقوق شهروندی واقعیت وجودی پیدا کرده‌اند. این نشانه‌ی توسعه نیافتگی و عقب ماندگی است که هنوز تصور کنیم خان و خدایگان و پیشوا و ... باید دست ما را بگیرند و ما را در کنف حمایت‌شان قرار دهند. رابطه‌ی برابر حقوقی شهروندی با رابطه‌ی مراد و مریدی کاملا در تضاد است. در مقابل جان‌سختی روابط پدرسالارانه تنها آگاهی از حقوق شهروندی و پیگیری عملی آن است که  می‌تواند مانع ایجاد کند.
تردید نباید داشت که برای در امان ماندن از رابطه‌ی معیوب‌ پدرسالارانه، باید با سلاح آگاهی و اتحاد عمل به‌دنبال مفرّی برای عبور مطمئن از این ساز و کار معیوب بود.
باید بپذیریم که ما تعیین کننده‌ایم. البته مایی که نه به شکل احساسی بلکه واقع‌بینانه و در عمل به این موقعیت ارتقا پیدا کرده باشیم. مایی که بتوانیم بدون اتکا به این یا آن خدایگان، امور جمعی‌مان را به شکلی کاملا منطقی و علمی مدیریت  کنیم.
فقط در چنین صورتی است که از بن‌بست درخواهیم آمد و احساس کسالت بارِ سر ساییدنِ مدام از هر طرف به حصارها را نخواهیم داشت.
هیچ چاره‌ای جز آموختن و توانمند کردن خودمان نداریم.
از برشت بیآموزیم که می‌گوید: 
   یاد بگیر، ساده‌ترین چیزها را!
برای آنان که بخواهند یاد بگیرند،
هرگز دیر نیست.
الفبا را یاد بگیر! کافی نیست؛ اما
آن را یاد بگیر! مگذار که دلسردت کنند!
دست به کار شو! تو همه چیز را باید بدانی.
تو باید رهبری را به دست گیری
......
.......
✍ بهرنگ
اتحاد بازنشستگان 
@etehad