یک فیلم تکراری! ۳۶ سال از انقلاب ۵۷ گذشته است. انقلابی که با پیروزیش سلطنت برچیده شد و با شکستش جمهوری اسلامی برپا شد. در همه این ۳۶ سال بخصوص دو دسته هرگز از اسلامی نامیدن انقلاب ۵۷ خسته نشدهاند.
آنها که با انقلاب ۵۷ شکست خوردند و آنها که آن را شکست دادند. آنها که با آن انقلاب بساطشان برچیده شد و آنها که با شکست آن بساطشان پهن شد. آنها که جاه و مقام و ثروت و حکومتشان را از دست دادند و آنها که به جاه و مقام و ثروت و حکومت رسیدند. وابستگان و دلسوختگان حکام قبلی و وابستگان و دلسوختگان حکام فعلی. هم نیروهای نظم سابق سلطنتی که شکست خوردند و هم نیروهای اسلامی که بر دوش انقلاب اما علیه آن و برای شکست آن به حکومت رسیدند هر دو دشمن انقلاب ۵۷ بودند. این ارکستر لجن مالی انقلاب ۵۷ البته با حضور طیف وسیعی از محافل سیاسی و اساتید و مورخین و رسانهها و ژورنالیستها در غرب تکمیل میشود و بالاخره نباید این وسط سهم تئوری پردازان پست مدرن و مدافعین نسبیت فرهنگی را فراموش کرد که کاری نداشتهاند جز پوشاندن همه این وارونه سازیها در لفاظیهای پدرمابانه و توجیه گرانه: اینکه انقلاب ۵۷ اسلامی بود و ریشه در قلب و روح و احساس و فرهنگ و مذهب بومی و ملی مردم ایران داشت!
در هر سالگرد بهمن ۵۷ فیلمی که از فرط تکرار بشدت تو ذوق میزند از طرف دو طیف سلطنت طلب و اسلامی مجددا اکران میشود. موضوع این فیلم خصومت با انقلاب ۵۷ و آرمانها و آرزوهایش و بازیگران تکراری آن اساسا دو طیف سلطنت طلب و وابستگان جمهوری اسلامی هستند. اولیها با کینه توزی کم مانندی موج شماتت و تحقیر علیه مردمی راه میاندازند که به سلطنت نه گفتند و دومیها با بی شرمی بیمانندی حکومت اسلامی را خواست مردم اعلام میکنند. علیرغم ظاهر متفاوت، اهدافشان مشابه است: تداعی کردن انقلاب ۵۷ با حکومت اسلامی و به تبع آن کسب مشروعیت برای حکومتی که سرنگون شده است و حکومتی که دیر یا زود سرنگون خواهد شد. با این تداعی کردن، این دو طیف، تباهی و فساد و فقر و مسکنت و قهقرای حاکم و تجسم سیاسی همه این وضعیت یعنی جمهوری اسلامی را به خود مردم و انقلابشان برمیگردانند. ادعا این است که جمهوری اسلامی محصول انقلاب ۵۷ است.
به این دروغ شنیع تاریخی برمیگردم. اما اینجا باید با سری افراشته از حقانیت انقلاب ۵۷ در مقابل روایات وارونه توسط این جبهه وسیع، هم آنهایی که مردم علیهشان به انقلاب دست زدند و هم آنهایی که تلاش عظیم مردم برای آزادی و عدالت اجتماعی را به خون کشیدند دفاع کرد. آن میلیونها مردمی که در انتهای قرن بیست سلطنت و حقارت و بیحرمتی و نابرابری و بساط شکنجهاش را به زیر کشیدند، ذرهای به وفاداران مقام از دست داده آن نظام بدهکار نیستند. در باره ادعای اسلامیون حاکم و سازندگان جنبش اسلامی در غرب موضوع به نظرم سرراست تر از این است. نظام اسلامی محصول انقلاب نیست. محصول شکست آن است. حکومت اسلامی در پروسه شکست انقلاب ۵۷، برای شکست دادن آن و نهایتا در نتیجه شکست کامل آن مستقر شد.
انقلاب به اندازه خود زندگی واقعی و در عین حال شکوهمند و شگفت انگیز است. اما همیشه این واقعیترین پدیده اجتماعی بیشتر از هر پدیده دیگر جامعه مخصوصا اگر شکستش بدهند، در هالهای از ابهامات و افسانهها و دروغها پوشانده میشود. به این دلیل روشن که اولا، انقلاب به همه وجوه آن نظمی که ثابت و جامد و جاودانه تلقی میشد دست میبرد و آن را در هم میشکند و ثانیا، حتی اگر شکست بخورد سالها طول میکشد تا پاسداران نظام طبقاتی آرمانها و آرزوهای مردمی که انقلاب کردهاند را برای دورهای دیگر در هم بشکنند و به پشت صحنه برانند. وارونه جلوه دادن حقایق یک انقلاب خود وجهی مهم از مقابله با انقلاب و مقابله با تکانهای سیاسی بعدی است.
بهترین کاندید صف ضد انقلاب!
برای تصویر وارونه دادن از انقلاب ۵۷ تئوریهای عجیب و غریبی خلق شدهاند. یکی از تئوریها: شاه در مدرنیزه کردن جامعه افراط کرد و انقلاب مردم واکنشی به آن بود! شاه غرب زده و بیگانه پرست بود و مردم شرق زده و طرفدار «بازگشت به خود»! این تئوریها هیچ ربطی به واقعیت پرشور بپاخاستن مردم علیه یک نظام نابرابر و مستبد ندارد. ربطی به مبارزه کارگران نفت ندارد که آزادی بیقید و شرط زندانیان سیاسی، برابری حقوق کارگران زن و مرد از جمله خواستههایشان بود. ربطی به صدها شورای کارگری ندارد که در مقطع انقلاب تلاش برای رفاه و آزادی را در دستور قرار دادند. ربطی به نصف جمعیت ایران یعنی زنان ندارد که درست سه هفته بعد از قیام ۲۲ بهمن در روز جهانی زن در مقیاس هزاران نفره به خیابانها ریختند و در مقابل حجاب اجباری خمینی فریاد زدند: «ما انقلاب نکردیم، تا به عقب برگردیم» و در مقابل «نه شرقی، نه غربی، جمهوری اسلامی» فریاد زدند: «آزادی جهانی ست، نه شرقی ست نه غربی ست».
اینها تئوریها و تبیینات آن نیروهایی هستند که تلاش کردند آرزوها و آرمانهای انسانی انقلاب ۵۷ را عقب برانند و یک آخوند آدمکش مرتجع را بالای سر انقلاب و علیه آن به قدرت برسانند. اینها ساخته شخصیتها و نیروهایی مثل آل احمد و شریعتی و نهضت آزادی و جبهه ملی و انجمنهای اسلامی وقت در غرب و مجاهدین است. این تئوریها برای بدنام کردن و از محتوی خالی کردن و چهره عقب مانده دادن به انقلابی با اهداف انسانی بود که اگر پیروز میشد جغرافیای سیاسی جهان را تماما در مسیری متفاوت با آنچه که امروز مشاهده میکنیم عوض میکرد.
انقلاب ۵۷ را مردم انجام دادند اما نتوانستند به سرانجام برسانند. اگر انقلاب کار مردم بود، ضد انقلاب اسلامی ۵۷ کار مثلث نامقدسی بود که مردم در آن هیچ نقشی نداشتند. انقلاب مردم اسلامی نبود. برعکس جریان اسلامی بهترین کاندید مقابله با آن بود. وقتی شاه رفتنی و برچیده شدن سلطنت محتوم شد، جریان اسلامی به عنوان موثرترین کاندید مقابله با آرمانهای انسانی انقلاب انتخاب شد و خمینی به عنوان بهترین کاندید این جریان به جلوی صحنه رانده شد. مهمترین دلیل: خمینی بشدت ضد کمونیست بود و همه جبهه ضد انقلاب در مقطع ۵۷ نگرانی مشترکشان این بود که چپ و کمونیسم میتواند قدرت بگیرد چون انگیزه مردم برای رو آوردن به یک انقلاب، رهایی از استبداد سلطنتی، آزادی سیاسی، عدالت، برخورداری از رفاه اقتصادی و حرمت انسانی بود. خواستهایی که همیشه با جریانات سوسیالیستی و جنبش کمونیستی و کمونیسم تداعی شده است. پایینتر به این باز خواهیم گشت.
“ثبات ایران” و دو پایهاش!
سئوال این است که چرا و چگونه و در چه پروسه سیاسی و چه کسانی و چه نیروهایی در انتخاب اسلام سیاسی و خمینی برای به شکست کشاندن انقلاب، برای به فرجام رساندن آن کاری که خود محمدرضاشاه از عهدهاش برنیامده بود نقش داشتند.
خاطرات و اعترافات و «افشاگریهای» دست اندرکاران اصلی توطئه سیاسی علیه انقلاب مردم، از خود شاه گرفته تا قره باغی و فردوست و برژینسکی و کارتر و سفرای وقت دول غربی و بختیار و سنجابی و رفسنجانی و دهها شخصیت فعال در صف مقابل انقلاب، همچنین اسناد نشست گوادلوپ الان منتشر شده اند. در همه این خاطرات و اسناد یک خط مشترک را به وضوح میشود دید: هراس از عروج طبقه کارگر و نیروهای چپ و کمونیستها به مثابه یک نیروی قدرتمند و ضرورت مقابله با این اتفاق به هر قیمتی.
ویلیام سولیوان آخرین سفیر آمریکا در ایران، پیش از کنفرانس مشهور گوادلوپ گزارشی تنظیم میکند به نام (Thinking the unthinkable) و بعدا با استناد به این گزارش به نحو روشنی از اهمیت و جایگاه جریان اسلامی برای شکست انقلاب ۵۷ و حفظ «ثبات ایران» (همان حفظ نظم سرمایه داری بدون شاه) پرده بر میدارد:
« ثبات ایران تا کنون بر دو پایه سلطنت و مذهب استوار بوده است. در۱۵ سال گذشته استحکام پایه سلطنت ایران را بر سر پا نگاه داشته است و اکنون که پایه سلطنت سست شده ناچار باید این ثبات با تحکیم پایه مذهب تامین گردد.»
به نظر من این روشنترین و «صادقانهترین» تصویر از آن نگرش سیاسی بود که بعدا در کنفرانس گوادلوپ به مثابه یک تصمیم سیاسی از طرف چهار دولت غرب به پلاتفرمی علیه انقلاب مردم تبدیل شد. پلاتفرمی که پیاده کنندگان و مجریانش یک ائتلاف وسیع حول مثلثی بودند که در یک ضلعش مقامات سیاسی و نظامی خود سلطنت که امیدشان را به بقای سلطنت و شاه از دست داده بودند، در ضلع دیگرش کارتر و ژیسکاردستن و جیمز کالاهان و هلموت اشمیت (سران دول آمریکا و فرانسه و انگلستان و آلمان که در کنفرانس گوادلوپ فعال بودند)، و در ضلع سومش هم شخص خمینی و دار ودستهاش در جبهه ملی و نهضت آزادی و بقایای نیروهای دیگر ملی- اسلامی و بعدا حزب توده و فدائیان اکثریت قرار داشتند.
ضلع اول: سلطنت پهلوی
جریان سلطنت طلب حکومت اسلامی را به حساب مردم میگذارد چون انقلاب علیه سلطنت بود. این یک انتقام کینه توزانه از مردمی است که با انقلاب ۵۷ باعث شدند دست طبقه سرمایه دار و هزار فامیل سلطنتی از سفره چپاول ثروت نجومی یک کشور بزرگ با نیروی عظیم کارگر کوتاه شود. نظام سلطنتی خودش هم زمینه ساز انقلاب بود و هم به عنوان یک ضلع مثلث شوم، در میدانداری و نهایتا عروج جنبش اسلامی به قدرت نقش ایفا کرد.
سطلنت، زمینه ساز انقلاب
انقلاب ۵۷ انقلابی علیه نظام سلطنتی حافظ سرمایه داری بود. انقلاب علیه فقر و نابرابری اقتصادی بود. انقلاب علیه نظامی بود که دارایی خانواده سلطنتیاش ۲۰میلیارد دلار تخمین زده میشد، علیه بنیاد پهلوی با ۲۷۰ شرکت تحت پوششش بود. انقلاب علیه هزار فامیل سلطنتی بود. انقلاب علیه نظمی بود که نیم خانوادههای شهریاش در یک اتاق زندگی میکردند. انقلاب در کشوری بود که طبق گزارش سازمان بین المللی کار در ردیف کشورهایی با بیشترین میزان نابرابری قرار داشت. انقلاب در کشوری بود که علیرغم حرافی شاهنشاهش در باره «تمدن بزرگ» در بعضی از استانهایش برای هر ۵ هزار نفر یک پزشک و برای هر۵۰ هزار نفر یک پرستار وجود داشت. انقلاب در جامعهای بود که ۴۸ در صدش شهرنشین شده بودند و اما بیشتر آنها حاشیه نشین بودند. انقلاب علیه وضعیتی بود که در آن به یمن «انقلاب شاه و مردم»! تودههای عظیم از روستاها کنده شده بودند و در زور آبادها و حلبی آبادهای حاشیه شهرها در میان اعتیاد و جنایت و فقر و گرسنگی میلولیدند.
انقلاب ۵۷ عصیان علیه نظامی بود که در آن سرنوشت یک جامعه ۳۵ میلیونی بدست یک حزب و تعدادی امیر ارتش و یک ساواک و تعدادی وزیر و وکیل قلابی و دست به سینه و یک دستگاه اداری تماما فاسد و یک پدر تاجدار سپرده شده بود.
انقلاب 57 انقلابی علیه یک نظام فاسد بود با حزب رستاخیزش که قرار بود اگر کسی عضوش نشود گذرنامهاش را بگیرد و وطن شاهنشاه را ترک کند؛ با امرای ارتش چاپلوس و دست بوس و نوکرمابش که تعداد مدالهایشان متناسب با درجه چاکر منشان بود؛ با ساواکش که وظیفه داشت «رعایای» شاه را در رعب و وحشت و انقیاد نگه دارد؛ با دستگاه اداری فاسدش که تمام سلولهایش با رشوه خواری و پارتی بازی آغشته بود و بالاخره با یک پدر تاجدارش که همه ۳۵ میلیون جمعیت را رعایای خود میپنداشت.
سلطنت، زمینه ساز رشد جریانات اسلامی
همین نظامی که زمینه ساز انقلاب بود در عین حال در عروج اسلام سیاسی و خمینی به قدرت نقش داشت. سرکوب وسیع چپ و کمونیسم و تشکلهای کارگری در طول سلطنت پهلوی از یک طرف و میدان دادن به خرافات و اسلام و آخوند دعاگوی جان شاه از طرف دیگر میدان را برای عروج جریانات اسلامی در مقطع ۵۷ از پیش آب و جارو کرده بود.
سلطنت پهلوی با سرکوب سازمانیافته نیروهای چپ و کمونیست در دوره رضا شاه آغاز شد. مقابله و نابودی هرگونه تحرک و تفکر کمونیستی را او به قانون رسمی ارتقا داد. قانون ضد کمونیستی مشهور او در سال ۱۳۱۰، هرگونه فعالیت و تبلیغ و تشکل کمونیستی را ممنوع کرده بود و به تبع آن نقش و وظیفه اصلی شهربانی دستگیری و شکنجه و حبس طولانی کمونیستها بود. محمد رضا شاه همین تعقیب و زندانی کردن و کشتار کمونیستها و فعالین و رهبران کارگری و سرکوب هر نوع تجمع و تشکل کارگری را با شدت بیشتری ادامه داد. به این ترتیب ظرفیت چپ، طبقه کارگر و کمونیستها برای حضور سیاسی متشکل در تحولات سیاسی به پایینترین سطح رسیده بود. حتی حزب توده که هرگز خود را کمونیست نمیدانست و رسما مارکسیسم را از اسنادش کنار گذاشته بود به عنوان مبلغ الحاد و اهانت به قرآن و علمای عظام شیعه و دشمن قسم خورده اسلام مورد سرکوب شدید قرار داشت.
همزمان با این سبعیت علیه کمونیستها و دقیقا از بیم کمونیسم، میدان برای فعالیت اسلامیها مخصوص توسط محمد رضا شاه باز گذاشته شده بود. جدا از گله مندیهای متقابل و شاخ به شاخ شدنهای گاه به گاه میان شاه و بخشی از روحانیت و اسلامیها مثل فدائیان اسلام و خمینی، شرفیابی متقابل شاه و فرح و آخوندهای دانه درشت منظم در جریان بود و بساط حوزههای مذهبی برای فعالیتهای اسلامی همیشه دایر بود. به یمن توجهات حسنه «سایه خدا» نسبت به مذهب، در ایران مقطع ۵۷ نزدیک ۵۰ هزارمسجد و تعداد زیادی حوزه و حسینیه دایر بود و گله بزرگی از آیت اللهها و حجت الاسلامها و امام جمعهها و وعاظ محلی شب و روز سمومات اسلامی را به جامعه تزریق میکردند.
شاه این مارهای سمی را در آستین خود پروده بود تا وقتی لازم شد به جان گرایشات چپ و جریانات کمونیستی بیاندازد. و همین مارهای سمی بودند که در مقطع انقلاب از لانههایشان در مساجد و حسینیهها و حوزهها بیرون خزیدند و به جان انقلاب ۵۷ افتادند.
ضلع دوم: دول غرب
علاقه دول غرب خصوصا آمریکا به شاه به خاطر گل روی او نبود. قدرت و ثبات شاه و سلطنت برای غرب مهم بود چون او شاه کشوری مثل ایران بود: یک کشور نفت خیز با منابع انسانی وسیع بیخ گوش بلوک شرق یعنی ابرقدرت رقیب و با تاریخی غنی از تحرک چپ و کمونیسم. ثبات سیاسی یک شاه ضد کمونیست در چنین کشوری هم سدی در مقابل توسعه قلمرو نفوذ ابرقدرت رقیب ایجاد میکرد، هم میتوانست مانع عروج کمونیسم و نیروهای چپ شود و هم دست سرمایه جهانی را در چپاول یک طبقه کارگری وسیع باز میگذاشت. علیرغم اختلاف نظر جناحهای مختلف سرمایه داری غرب و آمریکا در مورد نحوه سلطنت داری شاه، کمک به تامین ثبات شاه رکن اصلی سیاست غرب در قبال شاه بود. گرایش جناح هایی از هیئت حاکمه آمریکا و غرب به اصلاحاتی در سلطنت هم دقیقا هدفش تضمین ثبات سلطنت بود و نه متزلزل کردن آن. محافل حاکم در دوره کندی ابایی نداشتند از اینکه اعلام کنند که لازم است در سلطنت «اصلاحات لیبرالی» انجام گیرد چون در این صورت بهترین سد در مقابل کمونیسم و انقلابهای کمونیستی درست شده است. وقتی دولت کارتر شاه را زیر فشار قرار داد که کمی چهره «حقوق بشری» به خودش بدهد و دیکتاتوری سیاسیاش را کمی لیبرالیزه کند، مقصودش دقیقا همان بود که کندی دنبال میکرد. هدف تضمین ثبات نظام سلطنتی به عنوان یک حکومت مشروع سیاسی و پایین آوردن احتمال تحرک اعتراضی و کارگری و ابراز وجود نیروهای چپ و کمونیست بود.
وقتی انقلاب همه را غافلگیر کرد، وقتی انقلاب آنقدر قدرتمند شد که شاه رفتنی و سلطنت بر چیدنی شد، دول غرب خمینی را به شاه رفتنی و جمهوری اسلامی را به سلطنت در حال سقوط ترجیح دادند. «پایه سلطنت» را کنار گذاشتند و «پایه مذهب» را بدست گرفتند. ایرانی که بر روی انبار ذخایر انرژی لم داده است، بازار کار و سرمایه مربوط به یک جمعیت وسیع و مهمتر از همه کشوری در کنار شوروی را به هر قیمتی شده باید از دست انقلابی که با هر درجه پیشروی و پیروزیاش میتوانست طبقه کارگر و کمونیسم را در موقعیت بسیار قدرتمند قرار دهد نجات داد. میان شاه دیکتاتور و خمینی مرتجع باید یکی را انتخاب میکردند. شاه را مردم نمیخواستند. خمینی را به مردم تحمیل کردند.
اما این جایگزینی شاه و خمینی به سادگی اتفاق نیافتاد. خیل وسیعی از روسای جمهورها و ژنرالها و سیاستمداران و استراتژیستها و اتاق فکرها و آیت اللهها و ملی – اسلامیهای داخل و خارج و رسانههای دست آموز و خبرگزاریهای کارکشتهای مثل بیبی سی دست در دست هم هیولایی به نام خمینی، این دشمن قسم خورده کارگر و کمونیسم و سکولاریسم و برابری و آزادی را به «رهبر» آن انقلابی تبدیل کردند که تمام هدفش آزادی و برابری و عدالت و کرامت انسانی بود. کاری را که شاه و سلطنت از عهدهاش برنیامده بود با خمینی و جمهوری اسلامی به سرانجام رساندند: به خاک و خون کشاندن انقلاب حق طلبانه مردم.
همانطور که قبلا گفتم «صادقانهترین» تصویر از نقش دول غرب در مقابل انقلاب و حاکم کردن خمینی و جنبش اسلامی در ایران را ویلیام سولیوان آخرین سفیر آمریکا بدست داده است: سلطنت و مذهب دو پایه ثبات ایران بودهاند و حالا که «پایه سلطنت» سست شده ناچار باید این ثبات با تحکیم «پایه مذهب» تامین گردد.
همین خط را سایر دولتهای مهم غرب هم در مقطع ۵۷ دنبال میکردند. دنبال کردن دقیق لحظات پیشروی انقلاب ۵۷ بوضوح نشان میدهد که هر چقدر تقابل انقلاب و سلطنت برجستهتر میشد و “پایه سلطنت” سستتر میشد، همانقدر هم ضرورت حمایت دول غرب از “”پایه مذهب، جریان اسلامی و تقویت آن عاجلتر میشد. بعد از کشتار ۱۷ شهریور، سرویس اطلاعاتی فرانسه به این نتیجه میرسد که امکان بقای شاه دیگر وجود ندارد و انتظارش را در مقابل دولت متبوعه قرار میدهد که با خمینی کنار بیاید زیرا وی بشدت ضد کمونیست و بویژه ضد شوروی است. ژیسکاردستن رئیس جمهوری فرانسه در خاطراتش بیپرده میگوید که نگران به قدرت رسیدن کمونیستها بود و او بود که از ترس سربلند کردن کمونیسم در ایران مبتکر «کنفرانس گوادولوپ» در شرق کارائیب شد. کنفرانس شومی که در انتقال قدرت از شاه به خمینی، از نظام سلطنتی به جمهوری اسلامی نقش مهمی ایفا کرد.
برژینسکی که یکی از حامیان پروپاقرص نشان دادن مشت آهنین توسط شاه علیه انقلاب بود، در خاطراتش مینویسد که مسئله دیگری که در کنفرانس گوادلوپ مطرح شد این بود که آیا لازم است آمریکا برای تماس با خمینی پیشقدم شود؟ او اضافه میکند که در این کنفرانس به این نتیجه رسیدیم که باید با رژیم جانشین شاه کنار آمد. یعنی دست آن جلادی که آشویتس اسلامی را در ایران بوجود آورد در این کنفرانس رسما در دستان سران دول غرب گذاشته شد.
و به این ترتیب بود که ژنرال هایزر همزمان با این کنفرانس وارد تهران شد تا دست فرماندهان ارتش را هم در دست جریان اسلامی بگذارد و به قول برژینسکی نتیجه کنفرانس را به فرماندهان ارتش ابلاغ کند.
قره باغی آخرین رئیس ستاد مشترک ارتش به خاطر می آورد که هایزر علنا به امرای ارتش گفت که دیگر آمریکا و دول غرب از اعلیحضرت پشتیبانی نمیکنند و بهتر است تیمسار با مهندس بازرگان و بهشتی ملاقات کند. ربیعی فرمانده نیروی هوایی در محاکمهاش گفته بود که هایزر شاه را مثل موش مرده از ایران بیرون انداخت. ربیعی زنده نماند تا در همین خاطرات بخواند که سران سیاسی هایزر قبلا برای پر کردن جای آن «موش مرده» با لاشخوری به نام خمینی تدارکات وسیعی دیده بودند.
برژینسکی در خاطراتش اعتراف کرده است که درست در پایان کنفرانس گوادلوپ نمایندگان ژیسکاردستن به دیدار خمینی میروند و پیام کارتر برای حمایت خمینی از بختیار را به او میدهند و در عین حال از داشتن خط مستقیم با خمینی و انتقال کنترل شده قدرت در ایران صحبت میکنند. خمینی هم در جوابش خیال این متحدانش در سازماندهی ضد انقلاب را راحت میکند که اگر ایران را به حال خود بگذارید «نه گرایش کمونیست خواهد داشت و نه مکاتب انحرافی»!
البته این رابطه یک طرفه نبود. خمینی هم در همین دوره قطبزاده را مامور کرده بود سئوالی را با وزارت خارجه فرانسه مطرح کند: آیا رئیس جمهور با توجه به «مذاکرات وزارت خارجه» موضوع ایران را در کنفرانس مطرح خواهد کرد یا نه؟ کدام مذاکرات وزارت خارجه؟ یک هفته پیش از کنفرانس گوادولوپ، وزارت خارجه فرانسه برای اطمینان از نیات ضد کمونیستی خمینی پیامی توسط قطبزاده فرستاده بود با این سئوال که «در صورت پیروزی آیتالله خمینی، چه نوع سیاستهایی از جانب ایشان آغاز خواهد شد»؟ و قطبزاده هم گزارشی را «با اطلاع رهبر جنبش انقلابی و همکاری جمعی از مخالفان سیاسی حاضر در نوفل لوشاتو» تهیه کرده بود. گزارشی که ظاهرا رئیس جمهور فرانسه را آنچنان متاثر میکند که به کارتر توصیه میکند «با دولت احتمالی جدید تهران که ریاست معنوی آن با آیتالله خمینی خواهد بود، وارد مذاکره شود. »
اینها فقط گوشههایی از فعالیتهای سازمانیافته دول غرب برای سوار کردن خمینی بر دوش انقلاب ۵۷ و در مقابل ظرفیت چپ گرایانه آن اتفاق تاریخی باشکوه است.
ضلع سوم: ملی – اسلامیها
روشن است که مهندسی ارتجاع اسلامی به صورت یک نیروی سیاسی فقط در دست دول غرب نبود. همه تلاشهای دول غرب برای پایان دادن به انقلاب مردم با کمترین تلفات به نظام طبقاتی سرمایه داری و ارگانهای اصلی پاسدار آن و ممانعت از قدرت گیری چپ، به کمک و بر شانههای نیروهایی در داخل ایران پیش میرفت. نیروهایی که به اندازه همین دولتها از کمونیسم و قدرت گیری کارگر بیم داشتند و در تبدیل کردن خمینی به «رهبر انقلاب» لحظهای از کوشش باز نایستادند.
اطرافیان خمینی در نوفل لوشاتو را به خاطر بیاورید که برای بردن خمینی به پاریس نقش داشتند؛ در خود پاریس شب و روز برای فروختن آن آخوند مرتجع به عنوان رهبر انقلاب به مردم ایران و جهان به هر شیادیای قابل تصور دست زدند و بالاخره در «پرواز انقلاب» همراه او وارد ایران شدند تا در مقام وزیر و وکیل و روسای نیروهای امنیتی جمهوری اسلامی نقششان را ادامه دهند. اکثر این حواریون خمینی اعضا و فعالین جبهه ملی و نهضت آزادی و انجمنهای اسلامی دانشجویان در خارج بودند.
یکی از شناخته شدهترین این حواریون ابراهیم یزدی از نهضت آزادی بود که یکی از افتخاراتش این است که بعد از اخراج از عراق، امام را قانع کرد به پاریس برود که هم «مرکزیت سیاسی» دارد و هم دار و دسته خارج کشوری جبهه ملی و نهضت آزادی و انجمنهای اسلامی به راحتی میتوانند پیش امام رفت و آمد کنند.
ابراهیم یزدی در خاطراتش مینویسد:
« … در طول راه از ایشان پرسیدم برنامه چیست و کجا میروید. گفتند به کویت میروند و بعد از چند روز اقامت در کویت به سوریه میروند. گفتم رفتن به سوریه بیفایده است. بهتر است بروید به جایی از دنیا که بتوانید حرفتان را بزنید، ایشان نپذیرفت. ایشان تردید داشتند که آیا یک مرجع شیعه مناسب است که به ولایت کفر برود یا نه. راست هم میگفتند، خیلی عجیب بود، امروز برای ما عادی است ولی در آن زمان خیلی عجیب بود که یک مرجع بزرگ از بلاد اسلامی به بلاد کفر برود.»
همین یزدی به همراه قطبزاده و بنیصدر و صادق طباطبایی بود که نقش دلالی میان امام و رسانههای غربی را به خوبی ایفا کردند و برای این مرتجع سیاسی به مثابه «رهبر انقلاب» در رسانههای مهم و از آن طریق افکار عمومی جهان بازاریابی کردند. ابراهیم یزدی در جایی میگوید که «رفتن شاه از ایران نبود که به انقلاب جان داد، بلکه ۱۱۹ روزی که آیت اله خمینی در پاریس بود تعیین کننده بود و جنبش را به صورت یک انقلاب درآورد. هیچ روزنامهنگار و رسانه گروهی در غرب نبود که به پاریس نیامده و مصاحبه نکرده باشد.» دقیقا درست است. نوفل لوشاتو بازار اصلی فروش خمینی به مثابه یک شخصیت سیاسی و امثال یزدی هم دلالان اصلی در این معامله کثیف تاریخی بودند.
گری سیک از اعضای شورای امنیت ملی دولت کارتر در باره نقش فعال این نوچههای خارج کشوری خمینی این چنین صحبت کرده است که یزدی به آمریکا آمد تا ما را قانع کند که نباید از خمینی واهمه داشت و اینکه هدف جمهوری اسلامی است که با ایده آلهای آمریکا و دموکراسی و آزادی فردی و حقوق بشر تناقض ندارد. اینکه ایران به دامن کمونیستها نخواهد افتاد و مانعی برای رابطه با آمریکا وجود ندارد.
بختیار در کتابش تحت عنوان «یکرنگی» از هیستری ضد کمونیستی خودش در اوج انقلاب به این صورت صحبت میکند که دستور داده بود به هیچ کس تیراندازی نکنند مگر اینکه «پرچمی جز پرچم ایران در محلی به اهتزاز در آید. زیرا هیچ بعید نبود که پرچمهایی با علامت داس و چکش از گوشه و کنار بیرون آید، چیزی که من مطلقا تحمل نمیکردم.»
اگر بختیار هنوز فکر میکرد که با حفظ «پایه سلطنت» شانسی برای مقابله با کمونیسم وجود دارد، سنجابی به ارابه خونین خمینی پرید تا با اتکاء به «پایه مذهب» همین نقش را ایفا کند. سنجابی در ماه آبان خدمت امام شرفیاب شد و با بیانیه سه مادهای مشهور به ایران بازگشت که در آن «نظام حکومت ملی ایران بر اساس موازین اسلام» اعلام شده بود و بعدا در مصاحبهای بیعت کاملش با امام را به این صورت فرموله کرد:
«این نهضت اساسش در عدم رضایت، عصیان و طغیان ملت ایران است که رهبر آن آیتالله خمینی است. ۹۸ درصد ملت ایران مسلمانند و الزاما حکومت آن نیز باید اسلامی باشد و خیال میکنم در این مورد آنچه که من میگویم و آنچه امام خمینی اظهار میدارند، اختلاف زیادی وجود ندارد.» (روزنامه اطلاعات، مصاحبه با دکتر سنجابی، مورخ ۲۹ دی ماه ۱۳۵۷)
بازرگان هم بعد از دیدار با خمینی در پاریس با همین ادبیات جایش را در صف ضدانقلاب اسلامی روشن کرد: «۱- اکثریت قاطع ملت ایران، شاه و رژیم او را نمیخواهد و خواستار حکومت اسلامی است. ۲- اکثریت قاطع ملت ایران، آیتالله خمینی را به رهبری خود برگزیده است» (اعلامیه نهضت آزادی به تاریخ ۱۴ آبان ۱۳۵۷)
جالب است که اولین نخست وزیر خمینی بازرگان بود که در تنها تشکل دانشجویی اسلامی مجاز دوره شاه بعد از کودتای ۲۸ مرداد فعال بود. خود بازرگان اعتراف کرده است که هدف این انجمن جلوگیری از گسترش نفوذ چپ بوده است.
در همین مقطع بود که حزب توده هم رسما حمایت خود از جبهه ملی و خمینی را اعلام کرد و هوادارانش را به صف کرد تا با امام و علیه انقلاب مردم باشند.
در خاتمه:
اینها فقط گوشههایی از اعترافات خود دست اندرکاران صفی است که ضد انقلاب اسلامی را حدادی کردند و در مقابل انقلاب مردم قرار دادند. شم طبقاتی و سیاسی مشابه و مشترک این طیف و دست اندرکاران مثلث شوم بود که در مقطعی از پیشروی انقلاب همهشان را علیه طبقه کارگر، علیه گرایشات چپ جامعه، علیه برابری طلبی و آزادی خواهی و بالاخره علیه کمونیسم زیر پرچم خمینی گرد آورد. خمینی در سایه اتحاد این طیف بود که توانست پرچم خونین اسلام سیاسی را در مقابل یک تکان انقلابی کم سابقه برافرازد. در سایه توطئه هماهنگ این طیف بود که زنجیر این درنده هار اسلامی باز شد و به جان نسلی از انسانهای شریف افتاد که به پا خاسته بودند تا مثل انسان زندگی کنند.
۱۸ بهمن ۱۳۹۳، ۷ فوریه ۲۰۱۵
***
توضیح ۱: برخی از اطلاعات استفاده شده در این مطلب از منابع زیر استخراج شده اند:
ایران بین دو انقلاب (یرواند آبراهامیان)، ایران مدرن (نیکی کیدی به انگلیسی)، حقایق در باره بحران ایران (خاطرات ارتشبد قره باغی)، ظهور و سقوط سلطنت پهلوی (خاطرات ارتشبد فردوست)، صد روز آخر (محمود طلوعی)، قدرت و اصول (خاطرات برژینسکی)، همه چیز فرو میریزد (خاطرات گری سیک).
توضیح ۲: در این نسخه برای باز تکثیر چند اصلاح نگارشی و یکی دو مورد تدقیق در جملات وارد شده است.